سفارش تبلیغ
صبا ویژن

فهم نامه

بسم الله الرحمن الرحیم

- نامه­ی من به ناپدری­ام، قبل از فرا رسیدن روز پدر -

پدر جان! من بی تظاهر و تصنّع، و بی حجب و حیا به نوشتن این نامه پرداخته­ام. سرودی در مکتب شما می­خوانم که دریابی­ام.

درحالیکه افراد خانواده با تهیّه­ی هدیه­های زودمیر، شتابان، در تکاپوی هر چه بهتر برگزار کردن روز پدر سرگرم­اند، من بر عکس، دو ماه و نیم است آنچه را تا به حال در " مکتب پدر و فرزندی " شما یاد گرفته­ام، همه را نشسته بر نیمکتی از گوشه­ی پارک ساعی، بر روی کاغذ می­نویسم تا به دست فراموشی نسپاریمشان. از یاد بردن آموخته­ها گرچه رَوَندی کند و دشوار دارد اما بیش از همه تعلیماتی که در این عمر بیست و اندی ساله از شما آموخته­ام، و حقیقتاً به حالم سودمند افتاد، و به راستی سرآغازی شد برای آموزشی دیگر، کم ­کم رو به فراموشی می­رود.

شما هرگز کوششی را که من به ناچار برای دل بستن و ماندن و نرفتن شما انجام داده­ام ندیده­اید. اکنون که هم شما و هم ما دل بسته­ایم، و گویی از باتلاقی عمیق عبور کرده­ایم، این دلبستگی­ها همانند هر دوست­داشتنی، با شور و گرمی، و در عین حال دوری و فراموشی همراه بوده است. در این مدت من نفس ِ خود را شادمانه می­دیدم و اندیشه­ی اینکه ماندن ِ شما بی مکافات نمی­ماند چنان مست غرورم می­کرد که لذت دیدنتان بیشتر از لذت ماندنتان می­نمود. همانطور که هر سرزمینی با نزدیک شدن ِ ما بدان به تدریج شکل می­گیرد، و چشم­انداز ِ پیرامون، اندک­اندک به استقبال گام­های ما می­آید... پدر جان! ما اینک به سرزمین خوشبختی خود رسیده­ایم؛ باهم؛ در کنار هم؛ دست در دست هم؛ هم قدم و هم نفس هم... نکند خدایی ناکرده فراموشمان کرده باشی! نکند در سرزمین خوشبختی­ها رهایمان کرده باشی!... ما این سرزمین را بدون صاحب­خانه نمی­خواهیم.

امروز حس می­کنم برای آمدن و ماندن سردرگم شده­اید. چرا باید در امری چنین خطیر دست به مقایشه بزنید؟ چه بسیار هوای خنک شبانه­ را بدون شما فرو برده­ام و چه بسا پیشانی­ام را به خنکای شیشه­های شب شپرده­ام و اشک ریخته­ام، و شما همچون باد سحرخیزی از بستر سوزان ِ ذهنم، تا دور دست­های دور رفته­اید و ناپدید شده­اید. چشمان شما همیشه آرامش، سکوت و خوشبختی دارد و من هر شب چکه کردن اشک­هایتان را می­بینم. کلید چشمان شما در دست­های من است، آنچنان که کلید قلبتان... ولی من می­ترسم! می­ترسم این آموخته­های شبانه توهمی بیش نباشد. اگر نیست چرا من چند ماه است پس از صرف غذا به بستر می­روم، می­خوابم، سپس خسته­تر از پیش با ذهنی که گویی برای استحاله­ای بی­حس و حال گردیده است، بیدار می­شوم؟! مگر سهم بیماری همچون من، که زیر بازوانش را گرفته­اند و پا به پا می­برند، این است که بین راه رهایش کنند و به امان رهگذری دیگر بگذارندش؟!... نگو که رهایم کرده­ای! برای من " خوشبختی " اینکه بگویی من هستم و نباشی بس نیست. می­خواهم که شما را حس کنم... به چشم من هر خوشبختی و شناختی که مبتنی بر احساسی نباشد بیهوده است.

پدر جان! دوست ندارم به من بگویی: بیا، این هم کار و زندگی و شادی که برایت تدارک دیده­ام، من تنها شادی­های تصادفی را دوست دارم، و آنهایی را که با بانگ من از دل سنگم بیرون می­جهد و شما نمی­شنوی... به نظر شما مستی بلبل از شراب است؟ و مستی عقاب از شیر؟... من دوست ندارم که شادی­هایم به زیورها آراسته باشد. چون هیچ یک از شادی­هایم را از پیش آماده نخواهم کرد. من از مکتب شما یاد گرفته­ام زیباترین شادی­های شاعرانه­ام، شادی­هایی باشد که از درک هزار و یک دلیل بودن با شما به من دست می­دهد... و چه تصادفی از این بهتر! اما افسوس! افسوس ای پدر! که من نمی­توانم هر روز با این تصادف شاد شوم و تو تنها به گروه نخبگان ِ بی احساس اعتقاد داری و بس. می­توانید با ذهن اقتصادی خود مرا با " دو دو تا چهار تا " استدلال کنید، اما ای پدر! همه کس را نمی­توان با این شیوه، به خوبی محاسبه کرد. چه بسا در منطق شما هنوز " دو دو تا، چهار تا " می­شود!

پدر جان! آنکه در پی اثبات خویش است، خود را نفی می­کند و آنکه از خود می­گذرد، خود را اثبات... زیباترین چیزی که در مکتب ِ با شما بودن یافته­ام " وفاداری " است. شما می­توانی اولین محرک را دلیل به حساب آوری اما محرکی نیز هست که پیش از اینها خود یک دلیل داشته باشد و آن وفاداری است. همانطور که علت­های غائی را دلیلی هست اما همگان بر آن نیستند که هدف توجیه کننده­ی وسیله باشند.

پدر جان! چه بسا جاها و کارهایی بوده و هست که می­توانستم در آنها به خوشبختی برسم؛ جاهایی که از همه چیز و همه کس لبریز و انباشته بود جز احساس... ولی من مکتب مهر شما را برگزیده­ام که حقا فقط نزد شما بود و بس... آیا نمی­توانم از آن مهری که در آن روزها و شب­ها احساس کردم، سخنی بگویم؟

هر چند نمک دریا هرگز طعم خود را از دست نمی­دهد اما لبان من اینک برای حس آن دیگر بی­حس شده است. چشم امیدم به شماست. تنها هنگامی به امیدم می­رسم که امیدم را ناامید نکنید... رویای فرداها همیشه مایه­ی شادی است اما شادی فرداها چیز دیگری­ست... خوشبختانه هیچ چیز به رویاهایی که از آن در سر خود می­پرورم مانند نیست، چون هر چیز ِ با شما بودن ارزشی دیگرگونه دارد.

پدر جان! در آخر می­گویم:

هر آنچه از شما دیدم و هر آنچه از شما شنیدم و هر آنچه از شما حس کردم، اگر چه در عمیق­ترین و ژرفترین بی­صدایی­ها نهفته بود؛ در دل پر زخم و ترک خورده­تان؛ در قصه­ی رویایی و بی نفوذ و همیشه آرام ِ آغوش ِ پدرانه­تان؛ در پینه­های پر حرف حکاکی شده بر دستان راست روانتان؛ و در هر چه که هست و نیست... اما گویا قلبم ذاتاً زبان فریاد سکوت­هایتان را می­شناسد، و بر دفتر قلبم با خون جگر نوشته می­شوند که چکیده­ی مطلب مفیدشان در این جمله خلاصه می­شود: " باید خدا را در روح پدران تجربه کرد "

پدر جان! روزت مبارک.

                           صلوات.


نوشته شده توسط: محمدرضا


خانه
مدیریت
پست الکترونیک
شناسنامه
 RSS 

:: کل بازدیدها ::
2651


:: بازدیدهای امروز ::
3


:: بازدیدهای دیروز ::
0



:: درباره من ::

فهم نامه

:: لینک به وبلاگ ::

فهم نامه



:: خبرنامه ::

 

:: وضعیت من در یاهو::

یــــاهـو